تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
آخرین کلمات به نقل از حضرت عزرائیل
دسته بندی : داستان کوتاه,,
  • بازدید : (716)

هوا بس نا جوانمردانه گرم است و دوستان در خواب تابستانی تشریف دارند.طی ترم می گفتیم غذای سلف باعث میشه بخوابیم والان هم گرمای هوا نمی ذاره جنب بخوریم .مجبوریم بخوابیم.

این قضیه از نویسنده های وبلاگ هم مستثنی نیست.نویسنده های محترم هم در خواب به سر میبرند.اما لااقل خواننده های محترم زحمت می کشند نظرات جالبی بیان میکنند.من هم حد اقل کاری که از دستم بر میاد این که کپی پیست کنم.با تشکر از دوست گرامی فاطمه که فقط اسم شریفش را درج می فرماید و نشانی ای از فامیل گرامی اش فعلا در دسترس نیست...

آخرین كلمات برخی افراد به نقل از عزرائیل !!
آخرین کلمات یک برقکار : خوب حالا روشنش کن
آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی : من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم
آخرین کلمات یک متخصص خنثی بمب : این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه
آخرین کلمات یک نارنجک‌انداز : گفتی تا چند بشمرم؟
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست
آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره
آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟

برای خواندن ادامه متن به ادامه مطلب بروید...


برچسب ها : ,,
چند داستان و جمله کوتاه
دسته بندی : داستان کوتاه,,
  • بازدید : (815)

 

 

 

 

 

 

داستان اول

 

سیاه پوشیده بود!به جنگل آمد...استوار بود وتنومند

مرا انتخاب کرد.دستی به تنه ام کشید.تبرش را در آورد ...زد...زد ...محکم و محکم تر

به خود می بالیدم!دیگر نمی خواستم درخت باشم.آینده خوبی در انتظارم بود.

سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،او تنومند تر بود.

مرا رها کرد با زخم هایم،او را برد.و من که نه دیگر درخت بودم،نه تخته سیاه مدرسه ای ،نه عصای پیرمردی...خشک شدم.

بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت است.

ا ی تبر به دست ،تا مطمئن نشدی ،تبر نزن!

ای انسان، تا مطمئن نشدی،احساس نریز...زخمی می شود در آرزوی تخته سیاه شدن

 

داستان دوم

پتروس فرار می کند

کبری تصمیم نمی گیرد

دهقان فداری نمی کند

پسر شجاع،ترسو شده است

لوک خوش شانس،بدشانسی می آورد

پلنگ صورتی زرد شده است

دوقلوها دستِ هم را نمی گیرند

رابین هود با دزد ها رفیق شده است

پینوکیو به فکر جراحی بینی است

دخترک کبریت فروش رفته دُبی

ولی

برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

 


داستان یک جدایی
دسته بندی : داستان کوتاه,,
  • بازدید : (404)

 وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟


ليست صفحات
تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد